عصب شناسی یکی از مهمترینِ علومِ شناختی محسوب میشود. در اواخر دهۀ ۵۰ قرن بیستم شاهد دست-آوردهای اساسی ای در عصب شناسیِ شناختی بودیم. دیوید هوبل و تروستِن ویسل در دانشگاه هاروارد به ثبت واکنش های سلول های عصبی کورتکس بینایی گربه پرداخته و توانستند جایگاه سلول های عصبی که به اطلاعات خاصی پاسخ می دادند را تعیین نمایند. اطلاعاتی از قبیل: روشنایی، کنتراست، جهت خطوط، و … . این پژوهش توانست در سال ۱۹۸۱ شایستۀ دریافت جایزۀ نوبل گردد(gardner, 1985: 31). رویکردهادی عصب شناسی در دهۀ ۶۰ توانستند زمینه های افول رفتارگراییِ استاندارد را فراهم نمایند. تالیف کتاب “طرح ها و ساختار رفتار”[۱] اساسی ترین آثار در این زمینه محسوب می شود که توانست ریکرد سایبرنتیک به رفتار را به عنوان جایگزینی برای رویکردهای رفتارگرایانه معرفی نماید(ibid: 32-33). بنابراین عصب شناس ها مستقیماً با خودِ مغز سر و کار دارند. آنها با انجام آزمایش بر روی حیوانات و وارد کرد الکترود به مغز آنها، به ثبت واکنش هر یک از نورون ها می پردازند. اخیراً نیز این امکان پدید آمده است که از طریق اسکنهای مغناطیسی و پوزیترونیک[۲] به مشاهدۀ اتفاقاتی که در بخشهای مختلف مغز انسانی، آنهم در حالیکه انسان در حال انجام کارهای مختلف است، پرداخته شود. به عنوان مثال اسکنهای مغزی قسمتهایی از مغز را که در تصویرسازی ذهنی و بیان کلمه درگیر هستند نشان داده اند(Thagard, 2008: 9). آزمایش بر روی افرادی که دچار آسیب مغزی شده اند، و فهم اثراتِ این آسیبها از دیگر روش های عصب-شناسهاست(ibid).
عصب شناسی الهیات[۳] یکی از جدیدترین حوزه های عصب شناسی محسوب می شود که به دنبال فراهم آوردنِ مجموعه ای از اطلاعات پیرامونِ شالوده های عصب شناختی و روان شناختیِ دین داری است(Cooke and Elcoro, 2013). محوری ترین هدف در عصب شناسی الهیات آن است که نشان دهد آیا نقطه خدا[۴] یا قسمت-هایی در مغز که هنگام تجربیاتِ دینی-روحانی فعال می شوند وجود دارد یا خیر؟ برخی از این پژوهشگران توانسته اند تا با ارائۀ شواهدی به بخش هایی از مغز دست یابند که می توانند منبعی برای تجربیات دینی باشند(see: Ramachandran, 1998). بعدها تحقیقات دیگری به وسیله کلاه خدا[۵] صورت گرفت. به این شکل که کلاهی طراحی شده بود و از آن طریق، قسمت هایی از مغزِ افراد که مرتبط با تجربیات عرفانی بود تحریک می شد. غالب افراد که در این آزمایش مشارکت کرده بودند در لحظاتی که کلاه بر سرشان گذاشته شده بود، تجربیاتِ دینی خود را به یاد آورده بودند(Cooke and Elcoro, 2013). البته پس از این، انجام مجدداً آزمایشِ کلاهِ خدا عموماً نتوانست موفقیت آمیز باشد(ibid). این تجربیات و تجربیاتِ مشابه موجب شده اند که این حوزۀ پژوهشی یکی از مهمترین حوزه ها برای طبیعی سازی[۶] علوم انسانی و مطالعاتِ دینی محسوب شود. همانگونه که برخی از پژوهشگران نیز به این موضوع توجه داشته اند، عصب شناسیِ الهیات می تواند نقش بسیار مهمی در شناختِ ما از ذهنِ انسان، آگاهی، تجربۀ دینی، و گفتمان الهیاتی داشته باشد(sayadmansour, 2014: 55). ادراکِ مفسرانه نیز نوعی تجربۀ دینی محسوب می شود که شناختِ هر چه بیشتر ما از ذهنِ انسان می تواند به تبیین مکانیسمِ آن منجَر شود. به شکل ویژه، از طریق انجام اسکن های مغزی می توان به تمایزهای احتمالیِ فهمِ متن قرآنی و دیگر متون دینی و غیر دینی دست یافت. مضاف بر اینکه حتی در صورت عدم اثبات چنین تمایزی، می توان قسمت هایی از مغز را که به شکل مستقیم در فرآیند تفسیر متون نقش دارند پیدا کرد. پس از این است که می توان عملکرد و مکانیسم مغز را در فرآیند تفسیر ترسیم کرد.
باید توجه داشت که استفاده از روشهای تجربی برای ارتقایِ علومِ انسانی و علوم دینی به هیچ وجه مساوی و مساوق با رویکردِ پوزیتیویستی به دین نیست. اتفاقاً چنین روی آوردهای تجربی به دین، کاملاً در تضاد با نگرشهای پوزیتیوستی است؛ این روی آوردهای تجربی بر این پیش فرض استوار هستند که شناخت انسانی مقوله ای ذو وجوه است که نگرشهای تک بُعدی به آن، تحویل انگاری و تقلیل انگاریِ آنرا اقتضا خواهند کرد. شناختِ انسانی از دو بُعد اساسی شکل گرفته است: مغز و ذهن. مغز، جنبۀ مادی و فیزیکال آن است، اما ذهن جنبه ای معنوی و غیر مادی است. اتفاق نظر خوبی وجود دارد که برخی از جنبه های شناخت همچون: ناخودآگاه، هیچ تبیینِ تجربی ای برای آنها نمیتوان یافت. واضح است که ابعادِ معنوی و غیر مادی شناخت هستند که میتوانند تبیین کنندۀ چنین جنبه هایی باشند. به نظر میرسد که دیگر دوران آن فرارسیده است که عالمانِ علومِ انسانی و تجربی، نقش مکمل را برای یکدیگر بازی کنند. شناختِ ادراکِ انسانی از مهمترین مواضعی محسوب میشود که امکانِ این کار مشترک وجود دارد.
بی شک دست یابی به کیفیتِ ادراک مفسّرانه و این مطلب که چطور در مواجهۀ با یک متن، دریافتهایی برای یک شخص رُخ میدهد که برای بسیاری دیگر چنین تجربه ای محقق نمیشود، میتواند دست آوردی مهم برای عصب شناسی الهیات محسوب شود. به عبارت دیگر در این علم میتوان به بررسی این سوال پرداخت که چطور میشود که مُدرِک، در تجربه های مواجهۀ متعدد با یک متن، تنها در موارد معدودی به دریافتهای قابل ملاحظه ای دست می یابد. تجربۀ نیوتن در مواجهه با افتادن سیب از درخت یکی از مشهورترین مثالهای این مطلب است. قطعاً نیوتن پیش از این نیز بارها شاهدِ سقوط سیب از درخت، و یا سقوطِ بسیاری اشیاء دیگر بوده است. اما چرا در دفعاتِ پیش از این، دریافتی از یک مبحث علمی همچون جاذبه برای او پدید نیامد؟ هرمنوتیستها تلاشهای زیادی داشته اند تا بتوانند تبیین قابل ملاحظه ای از چنین ادراکهایی داشته باشند. اما تلاشهای آنها عمدتاً فلسفی-تاریخی است. هیچگاه، تلاشهای تجربی برای آنچه در جریانِ فرآیندِ دریافت(Perception) اتفاق می افتد اینقدر مهم نبوده است که اکنون در علم عصب شناسی مورد توجه قرار گرفته است.
برخی منابع:
– Gardner, Howard, The minds New Science: A history of the cognitive revolution, united states: Basic Books, Inc. , Publishers, 1985
– Thagard, Paul, Mind: introduction to cognitive Science, Massachusetts Institute of Thechnology, 2005
– Cooke, Paul, and Mirari Elcoro, ” Neurotheology: Neuroscience of the Soul,”In Journal of Young Investigators , Vol. 25 Issue 3, March 2013.
– Ramachandran, V. S. (1998). Phantoms in the Brain: Probing the Mysteries of the Human Mind. New York: William Morrow